ونیز، سرد سرد
خسته ازطلاطم مدیترانه وقایق های سرگردان
کوچه هاش مملو ازمجسمه های مدرن
فرصت را غنیمت می داند
تاقرار مرگ
اینسو عزرائیل گمنام است
هراس ازدموکراسی همه را می بلعد
ومرد ازکوله بارغمش
بادنیایی از متانت
سرود شب میخواند
باید سرود
بایدخواند وباید نوشت
دنیای بی زبانی
روزهای تلخ
گیسوانی پژمرده
فکرهای پریشان
ذهن های ناقرار
رنگ تیره یی چشمانم را میریسد
سکوت بس است
درخت ضعیف کابل دیگرسبز نخواهد بود
برخیز عزیزم
سن مارکوی بزرگ با ابوهت تمام حضور سفیران جوانی را به نظاره نشسته است
صدای آشنای همه را به خیابان اورلند میخواند
مرگ، آری مرگ
لکه های خون شعر میخواند
کودک گرسنه، فراری ازجنگ
دلم شو ر میزند بادکنک را هوا کنم وروی آن بنویسم : باغبان دربازکن من مرد گل چین نیستم.
بصیرآهنگ
26/12/2008 شهرونیز
تقدیم به ظاهر کودک مهاجر افغانی که درشهر ونیز کشته شد.
0 نظرات شما:
ارسال یک نظر