سید عاصف حسینی درماه ثور سال 1359 خورشیدی درشهر مزار شریف متولد گردیده است . اویک ساله بوده است که خانواده اش مثل صدها خانوادهء دیگر به اثر جنگهای انقلاب 1357 به ایران مهاجرت کرده است. عاصف حسینی تحصیلات ابتدایی ، متوسطه ولیسه خویش را درشهر مشهد ایران سپری نموده ودرسال 1377 دیپلم علوم تجربی را درآنجاکسب نموده است. اودرمورد علاقه اش به شعر چنین می گوید : گرایش به شعر کمی دروجودم بود، امامشخصاازسال 1375باشعر نووقالب های آن آشناشدم . ازآن سال به بعد مهمترین وتأثیر گذارترین جریان ها برشعرم، جلسات هفتگی "دردری " بود . که اصول شعر را آنجا آموختم ، کسی که مستقیما اصول واساس شعررابه من آموخت، "سیدعلی عطایی" بود. ازایشان مجموعهء منتشر شده که می توان گفت یکی از بزرگترین غزل سرایان معاصر محسوب می شود. پس ازآن گفته هاوپیشنهادات استاد ابوطالب مظفری واستاد محمدکاظم کاظمی، شعرم را جدی تر کرد .
حسینی درسال 1382 به افغانستان بازگشته است وفعلا دانشجوی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه کابل می باشد.
سید عاصف حسینی دوباردرجشنواره ادبی قندپارسی درکشور ایران مقام دوم را بدست آورده است "1382و1385"
درسال 1386 اولین مجموعهء شعری حسینی زیر نام "من دراثرماه گرفتگی" توسط انتشارات عرفان درایران به چاپ رسیده است که ازنظر توالی آثار دومین اثر او می باشد .
ازسید عاصف حسینی رسالهءزیر عنوان "کابل تگزاس کوچک" نیز درسال1383به چاپ رسیده .ودواثر دیگرهم اکنون اماده چاپ دارد که عبارت اند از:
1. این کفش های پیاده "شعر"
2. روزهای آخرپاییز "خاطرات انتخابات پارلمانی 2005 " می باشد .
حسینی درمورد فعالیت هایش چنین می گوید:
فعالیت های سیاسی واجتماعی من بیشتر متوجه مطبوعات بوده است . مدیرمسئول هفته نامهء صدای مردم ، مدیرمسئول روزنامهء "لویه جرگه" ، وچندنشریه دیگررا به عهده داشته ام اما مهمترین فعالیت سیاسی من، کاندیداتوری درانتخابات پارلمانی سال2005 بود ( که جوانترین کاندیدای افغانستان بودم). درسال 1380 به همراه دوستانم" باشگاه نویسنده گان جوان" راتأسیس کردم وپس ازآن نشریهءادبیات مدرن یعنی "نامه" رانشرکردیم . اکنون 11شماره ازاین نشریه منتشرشده است. حسینی اکنون دانشجوی سال چهارم جامعه شناسی وفلسفه دردانشگاه کابل می باشد وبه گفتهء خودش کمتر فعالیت سیاسی دارد . حسینی همچنین دراین روز ها مشغول نوشتن یک رمان است که به گفته خودش تاچند ماه آینده این رمان به پایان می رسد وهم اکنون هفتادفیصدآن نوشته شده است.
ìììììììì
سیدعاصف حسینی ازمعدودشاعرانی است که درمدت کوتاه توانسته ، شهرت فراوان دربین شاعران جوان ایرانی وافغانستانی پیداکند. درشعرسپید بسیارموفق است. این شاعر درانعکاس دادن مسایل اجتماعی در شعرش دست توانا دارد . همیشه می کوشد پیام های نو را توسط ترکیب های زیبا بیان کند. پیام شعرش همیشه دغدغه های درونی اورا تشکیل می دهد ودرهر مسایل بزرگ اجتماعی که رخ می دهد ، به نحوی می کوشد احساس خودرا ازآن به مخاطب هایش مستقیما برساند. عاصف یکی از شاعران است که توانسته پیامش را به رسایی تمام به مخاطب اش برساند . استفاده از سمبول و اسطوره ویژه گی های عمده شعر اورا تشکیل می دهد.
مثل يك غصهي بعد از ظهري
مينشيني كنار من آرام
پشت كلكين جهان دچار خودش
اين طرف ما دچار يك بحران
پشت كلكين جهان گره خورده است
با اتم، سياست، هواي آلوده
اين طرف دستهاي نگران
پنجره، اشتياق، بوسه و نان
پشت كلكين غروب پاييزي
مردمكهاي با ايمان
كه فقط چاي و قهوه مينوشند
شعر ميخوانند، فال ميگيرند.
اين طرف بوسههاي مرتد و كافر
اين طرف خندههاي مذاب
دستهاي متهم به حلق آويز
دستهاي متهم به دوزخ آغوش
گاهي احساس ميكنم غرقم
آنچنان در شكوه اندامت
كه فقط دستهاي تو توانا است
بكشد تكهتكه از توفان
بوي پيراهن و عقيقم را
بنشاند شبيه يك گلدان
پشت كلكين مضطرب بيخواب!
آن طرف مردهاي ناهموار
بوسههاي كذايي و لبخند
بوي الكل، سياست و مرداب
اين طرف دوتا گلدان
گوشوارههاي نگران
آن طرف يك جهان بيعنوان
اين طرف يك جهان بي پايان...
سید عاصف حسینی در قالب غزل آزمون خوبی نداده است ، او نتوانسته در این قالب خوب بدرخشد. بطور مثال در شعر پاین ما کمبود های را شاهد هستیم. اول اینکه در وزن عروضی دچار مشکل است . دوم اینکه همیشه در غزل هایش کمتر متوجه خواست مخاطب است . غزل های عاصف تهی از پیام می باشد .
**********
اما اگر ما در مورد شعر های سپید عاصف بخواهیم نظر بدهیم ؛ بدیهی است که دچار نوعی گرفته گی از فضای شعری عاصف می شویم . این شاعر در شعر سپید توانسته آنچه که می خواهد بگوید . شعر سپید عاصف مملو از حرف های تازه و نو است که خواننده رابه عمق زنده گی می برد . عاصف از شگرد های فلسفی در شعر های سپیدش به خوبی کار می گیرد. گاهی می خواهد آنچه که نا گفته مانده با زبان شعر سپید به تمام عالم وآدم فریاد کند. عاصف در شعرش متعهدانه با خواننده گانش است .زبان شعری او فلسفی است وگاهی هم درشعرهایش ازشاملوتاثیر پذیرفته است .امادرکل درشعرهای سپیدش جلوه گاهی خوبی داشته است.
سالها بعد تو را به پوچي ميكشاند
اين فصلهاي دستفروش
هيچ چيز
نه به اندازه تو
نه به اندازهي من تنها نيست
پروانههاي زيادي اين فصل آمدند و رفتند
و دگرديسي پلكهاي من است كه لاي كتاب تو جا مانده
وهفتاد سال بعد
خشت ميشويم
كنار هم مينشينيم
در محراب مسجدي كه هر روز
مردهاي زيادي از آنجا به جهاد ميروند
سالها ميگذرد، بزرگ ميشوي
آن قدر كه ميتواني يك شعر خوب شوي، جهان را تسخير كني
و معاشقه را فراواني ببخشي
بوسه هاي زيادي را از درخت بچينيم و دندان بزنيم.
بگذار بياويزم در تو
گلوبندت شوم
دستهايم را بگيري
و در پشت گردنت قفل كني
اين دستهاي محكوم به مرگ
كه سالهاي سال الكل فروختهاند
ترياك
عشق
سنگ
كتابهاي هدايت
پيراهن سفيد
اشتياق نارنجي
تو را مي شناسم
تو هم مرا به تلخي اين پاييزي پايتخت
بگذار همين عصر دلتنگ بماند
كه نه من تو را دارم...
گلدانهاي خالي
و هنوز هم قسمتي از ديوار عريان است
عصرها كه مي شود قسمتي از ديوار عريان است نارنجي
و قسمتي از ساقهاي تو
كه هنوز هم ميتواند سليمان را فريب دهد
هنوز هم ميتواند فرشتههاي خدا را به آستانهي گناه و معصيت و جنايت و خيانت و پنيرك و پلنگ و اشتياق سنگ و زاغ و گناه گندم و خون هابيل و پلاك ناقص موتر و جنين ناقص زن. اشتباه انشتين و انفجار اولين بمب اتم بكشاند.
خيلي غمگين است نه؟
مانند خداي من كه بي تو شده است، از تو دست شسته است!
دلش براي تو تنگ شده
عصرهاي غم انگيز
انحناي تنت را اين بار گنبدي براي تاج محل
يا مسجد خواجه ابو نصر پارسا
يا حرمسراي مردي حرامزاده
و هزاران زن زيبا دور تا دور اين جام انگور را ميگردند
همين عصر در كابل لوكس
در كابلي كه رييس جمهور را نگران كرده است
تو پر مي شوي از من
من پر مي شوم از تو
دستهايم در تو تسخير ميشوند، فقير ميشوند.
هيچ چيز غم انگيزي اين زنبور عسل را ندارد
كه مجبور است از تو پرهيز كند.
روي گنبد مسجد بنشيند
بدون اين كه عسلهاي تو را چشيده باشد، شعر بگويد.
باد مي آيد
سال هاست و قرن هاست
و مطمئنا هزاران سال پيش
وقتي كه جنگ خدايان در اوج بود
بادبان كشتيها را حركت ميداد
هنوز هم مي تواند بادبان كشتي كوچك را در شيارهاي بدن حركت دهد
عبور دهد از ساق هاي نازك
از سياهرگ و سرخرگ و رنگرگ
برساند به چشمها
تا براي لحظهاي چشمهايم را به تو تعارف كنم
اين دو تا سنگ گناهكار
حجر الاسود را
باد مي آيد
آن چناني كه قرنها پيش گوشهي دامن زليخا را تكان داد
و يوسف هرگز دچار گناه نشد
و يوسف چرا دچار گناه نشد
چرا دچار گناه نشد
مطمئنا سالها بعد
باد زنبورها را به كندو باز ميگرداند
از گوشه كنار حوالي تبت
چيزها ميآورند شبيه بوسهي تو
تكههاي استخوان ماركوپولو
يا خشتهاي غريب ديوار چين
بگذريم هيچ چيز در اين پريشان واگويه نيست جز اين كه خسته ام
تو خستهاي
جهان خسته است
ميخواهد بايستد
من هم
بايستم آيا؟
به اداي احترام تو وقتي به دربار تيمورشاه شدي
كابل سرد است و حتي زغال سنگ در چشمهات قيمت است
در خود ايستادهام
من، مرد داستان داستايوفسكي
در كافه اي كه فقط بوي الكل ميداد و مرگ فلسفه
در كافهاي كه زنبارهها جمع بودند
دركافهاي كه شكست خوردگان جنگ جهاني دوم مدالهايشان را حراج ميكنند
خستهام
ميخواهم بايستم
استخوانهايم را پس بدهيد
ميخواهم براي لحظهاي به احترام تو بايستم
امكان ندارد.
امكان ندارد
متهم !
دير يا زود شايد ابري از اين حوالي بگذرد
و تو از همان ناجو آويزان خواهي شد
همان خشت محراب احتمالا انحناي سينهات است
كه غچيها را وسوسه ميكند
لانه ميسازند
كه پرندههاي زيادي را شير ميدهد
هيچ چيز مهم نيست
جز باران، تو، جز من و دگرديسي پروانهها
سرمستم چون همين پيراهن آبي
كه اشتياق زيادي براي سرخ شدن دارد
سرمستم.
مي خواهم فرياد بزنم
حنجره ام را پس بدهيد
دروغ گفتهام اين حنجره از من است
همان حنجره كه مرتد شد
به خدا قسم ميخواهم فرياد بزنم، اعتراف كنم
ميخواهم هق هق گريه كنم
چشمهايم را لطفا
اين دقيقا همان چشم هاست
كه تو را ديد و مرتكب شد
براي لحظهاي پس بدهيد
مي خواهم چشمهايم را ببندم و يك لحظه
يك پك سيگار به تو فكر كنم بانو!
گوش هايم را
و پاهايم را كه غمگيناند
لطفا پاهايم را پس بدهيد
باور كنيد تمام خيابانهايي را كه منحرف آمدهام
بر ميگردم
پاهايم گناه كردهاند
كفش ندارند
دستهايم را پس بدهيد
اين همان دست هاست
كه پيش تو دراز شد
اقيانوس اطلس را عبور كرد
اقيانوس آرام را به تلاطم واداشت
رسيد پيش شما
مي دانم كه دستهايم را نميگيري
مي خواهم دست از پا درازتر برگردم
پيش همين پنيركهاي وحشي
خداحافظ عزيزم...
عاصف حسینی گاهی دوبیتی هم می سراید این شاعر جوان دردوبیتی هایش خیلی موفق است اما علاقه ی زیادی به دوبیتی سرودن ندارد. دوبیتی های حسینی بسیار جذاب ونغزمی باشد. وهرخواننده ی بلافاصله دردنیایی خیالات عاصف خواهد رفت .
ایکاش که می شد به من عادت نکنی
بااین دل نامرد رفاقت نکنی
من جنگل پاییزی سرما زده ام
آتش نشوی به من سرایت نکنی
ï
بوسه ات زخم زخم کاری بود
پلک هایت سیاه کاری بود
باتوبودن وعشق ورزیدن
یک عملیات انتحاری بود
0 نظرات شما:
ارسال یک نظر